مــــن و یــــــــاد تـــــو
بـه سـاز عشـق مـی چـرخـم بـه بـاغ سبـز چشمـانـتبسـاط گـــل بـه لـب دا…رم بیفشـــــانـم بـه دامـــــــانـت؟
تمــــام شهــر خـوابیــده ، مـن بــه یــاد تــــــــو بیــــدارم
سـراپــا چشــم دیــــــدارم کــه شــب تــابــد ز مـژگـانـت
خیــال عــاصیـــم امشــب ، امیــد دسـت گـرم تـــوسـت
چـه خـوش بخشیـده رویــایــی بـه مـن لبخنـد پنهــانـت
بـه هــــــم زد یـک نـگــاه تـــــو شـکــوه شهـــــرک دل را
چــه کــاری کـرده ای بـا دل بـگــو جــانــم بــه قــربـانـت؟
چـه بـنــوازی چـه نـنــوازی غــرورم سهــم قـلـــــب تـــــو
تــن و دل را بـپـیـچــم در حـــریــر عشـــــــق ســـــوزانـت
چشاتو وا نکن اینجا ، هیچ چی دیدن نداره
صدای ِ سکوت ِ لحظه ها ، شنیدن نـداره
توی آسمونی که کرکسا پرواز میکنن
دیگه هیچ شاپرکی ، حس ِ پریدن نداره
دستای نجیب ِ باغچه ، خیلی وقته خالیه
… از تو گلدون ، گلای کاغذی چیدن نداره
بذا باد بیاد ، تموم ِ دنیا زیر و رو بشه
قلبای آهنی که ، دیگه تپیدن نداره
خیلی وقته ، قصه ی اسب ِ سفید ، کهنه شده
وقتی که آخر ِ جادهها رسیدن نداره
نقض ِ قانون ِ آدمبزرگا جـُرمه ، عزیزم
چشاتو وا نکن ، اینجا هیچ چی دیدن نداره
دوست دارم
سر به روی شانه های مهربانت می گذارم
عقده دل می گشایم گریه بی اختیارم
از غم نامردمی ها بغض ها در سینه دارم
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم
بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم
…خالی از خودخواهی من برتر از آلایش تن
من تو را والا تر از من برتر از من دوست دارم
عشق صدها چهره دارد عشق تو آینه دار عشق
عشق را در چهره آینه دیدن دوست دارم
در خموشی چشم ما را غصه ها و گفتگو ها ست
من تو را در جذب محراب دیدم دوست دارم
در هوای دیدنت یک عمر در چله نشستم
چله را در مقدم عشقت شکستن دوست دارم
بغض سر گردان ابرم قله آرامشم من
عشق افسانه است
من پذیرفتم که عشق افسانه است … این دل درد آشنا دیوانه استمی روم …شاید فراموشت کنم … با فراموشی هم آغوشت کنم
می روم از رفتن من شاد باش … از عذاب دیدنم آزادباش
گر چه تو تنها تر از ما می روی … آرزو دارم ولی عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را … تلخی بر خوردهای سرد را
خدای عشق
تکرار خاطرات تو شعر مجسم است/ من هر چه می نویسم و می خوانمت کم است/ تو کیستی پیامبری یا خدای عشق/ هر آیه از کلام تو چون وحی ملزم است/ تردید در برابر چشمان تو خطاست / حکم نگاههای قشنگت مسلم است/ من می رسم به تو شاید، هنوز، نه/ آینده ام به لطف تو اینگونه مبهم است
************
این اشکهای شور
از کجا میآید مادر؟
-آب دریاها را
من گریه میکنم آقا.
- دل من و این تلخی بینهایت،
…سرچشمهاش کجاست؟
- آب دریاها
سخت تلخ است آقا؟
دریا خندید در دوردست،
دنداهایش کف و
لبهایش آسمان
************
در خویش خستهام!تکرار میشود همهی لحظههای درد
دیگر ستارههای یخی نیز رفتهاند…
ماه از درونِ شب به زمین فحش میدهد
تکرار میشود همهچیزی به رنگِ زرد
بنگر؛ آغوشِ خنده به رویم شکستهاست
از شاخههای درختی که کشته شد
“تابوتِ مردنِ پرواز” زندهاست
دیگر همیشگی شدنِ شعر مردهاست.
٭
از خویش خستهام
هر چیزِ تازه در دلِ من میشود سیاه
هر رنگِ تازه در نظرم میشود تباه
هر روز میشکند ریسمانِ من
هر روز
پاره میشود ایمانم از گناه
٭
از هم گسستهام
هر چیزِ خوب تو گویی دروغ بود
حتی ستارههای یخی نیز
مردهاند
دیگر ادامهی این راه بستهاست
حتی خدای من امروز
خستهاست.
***********
شب بود باران نمی بارید……….شکوفه لبخند نمی زد…………
اولین شب بود و پی اش هزار شب و پیشش هیچ شب…………..از آسمان برف می آمد و تو نگاهت را در کوله باری خواستنی گذاشتی و عزم رفتن کردی………
فاصله ی نگاه تو تنها به اندازه ی یک نت بود………نه یک پرده…….تنها نیم پرده………..دیگر اشک هایم هم برایت حرمت نداشت……………
به پنجره((ها))
کردم…………….چقدر برف….:.((عزیز امشب نرو برف هم بهانه ای است برای نرفتتنت………))
و تو ………….ساده حتی بی هیچ لبخندی یا حتی کلامی رفتی……….. و امروز فردای دیشب……………………عجب فاصله ی نگاهمان را زیاد کردی………….
********
وقتی نگاهت غمگین است قطره های پشت شیشه هم بغض می کنند…………نگاهت بی آواز است حتی باران هم شوقی برای بارش ندارد……..وقتی لبخندت ماتمکده ی چشم های بارانی ات می شود چکاوک حتی در باران هم می میرد……………وقتی نگاه زیبایت بی باران است دیگر آمدن بهار هم بهانه ای می شود برای فصل ها…………مگر میشود غریب باران غم نگاهت را ت…حمل کند و آن را به تنهایی به دوش بکشد؟ وقتی صدای نگاهت دیگر مرا صدا نمی کند………..دیگر هیچ بهانه ای برای لبخند نگاه من نیست………………بگذار حداقل غم غمگینی نگاه تو را به دوش باران بکشم……….می دانم نمی خواهی ولی بگذار سهیم غمگینی نگاهت باشم……………صدای نگاهم که برای غم چشمانت می گرید پیشکش نداشتن من در دل بی انتهایت…………….
***********
گاهی که دلمبه اندازهء تمام غروبها می گیرد
چشمهایم را فراموش می کنم
اما دریغ که گریهء دستانم نیز مرا به تو نمی رساند
من از تراکم سیاه ابرها می ترسم و هیچ کس
مهربانتر از گنجشکهای کوچک کوچه های کودکی ام نیست
و کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد
و یا کابوسهای شبانه ام را نمی داند
با این همه ، نازنین ، این تمام واقعه نیست
از دل هر کوه کوره راهی می گذرد
و هر اقیانوس به ساحلی می رسد
و شبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشد
از چهل فصل دست کم یکی که بهار است
Ebiblove.lxb.ir